بکُش
با تیر مژگون خار و زارم
بکَش
نقش ِکمان اندر مزارم
که
تا هر مسلمی داند که من هم
شهیدِ
شیوهیِ ابروی یارم
مرا
زاریِ دل بیسبب نیست
مرا
آسودگی در روز و شب نیست
ز
هجرت اشک ریزم همچو باران
اگر
خون آید از چشمم عجب نیست
دلم
از بس که دنبال تو گشته
دلِ
خونگشته پامالِ تو گشته
مگر
در وقتِ کشتن، خونِ فایز
ترشح
کرده و خالِ تو گشته