کنایه

...

از ما گذشت

باید به ابر بیاموزیم

تا از عطش گیاه نمیرد

...

 

 

نصرت رحمانی

این صدای شکفتن را

شکسته‌دل‌تر از آن ساغر بلورینم       

که در میانه‌ی خارا کنی ز دست رها...

 

این صدای شکفتن را از بهار تن‌ام بشنو:

هر جوانه به آوازی گویدت که «منم» بشنو

هر جوانه به ‌آیینی شد شکوفه‌ی پروینی،

مستِ جلوه اگر گفتم «شاخ نسترن‌ام» بشنو

بیش از این چه درنگ آرم؟ -چنگ زهره به چنگ آرم،

بر رگ‌اش به هزار آیین زخمه گر بزنم بشنو

هر رگ‌ام رگ ساز اینک؛ با فرود و فراز این:

رای خود‌زدنم بنگر، بانگ «تن تنن‌ام» بشنو

اوج شادی و سرشاری، این منم؟ -نه من‌ام! آری،

غلغلی به سبو ازنو در می کهن‌ام بشنو

گلشنی همه هشیاری رسته در نگه‌ام بنگر؛

عالمی همه‌ بیداری خفته در سخن‌ام بشنو

از تو جان و تن‌ام پر شد -‌چون صدف که پر از در شد-

آن‌چه گفتی و می‌گویی، جمله از دهن‌ام بشنو

نه! که لولی مست‌ات من، جام طرفه‌ی دست‌ات من؛

وای ِحیفِ حریفان را بارها شدن‌ام بشنو:

این صدای شکستن را، اوفتادن و رستن را

-ای دلت همه خارایی- از بلور تن‌ام بشنو

 

 

 

سیمین بهبهانی

اسارت

...

به‌اسارت

           سرگشته‌ی بیابانم

        بی‌طعام

                و حتی بی‌‌ جرعه‌ای

و تو

      با تمامی پیکر تفته‌ات

               لحظه‌های احتضار مرا

        به قرن‌ها

            می‌کشانی

...

 

 

منوچهر شیبانی

 

زمان

               بر دیوارها ساعت‌ها -هزاران

          عقربه‌ها وامانده

  از زنگار زمان

 

 

 

خیری منصور

بلاگ‌صاب

ای که‌آب زندگانی من در دهان توست

تیر هلاک ظاهر من در کمان توست

هر روز خلق را سر یاری و صاحبی‌ست

ما را همین سر است که بر آستان توست

بسیار دیده‌ایم درختان میوه‌دار

زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست



           سعدی                   

خیزد شمیم جان ز سرایی که جای توست

خوش آن‌ که خانه‌ایش به جنب سرای توست

 

 

         مجمر زواره‌ای

سایه

       سایه‌ی

       کسی

       که ایستاده

       در آن‌سوی

       افق

       اکنون

       تقریبا

       پاهایم را

       لمس می‌کند

 

 

 

 

یوری فومی یاگوچی

ضیاءالدین ترابی

صدای طهرون

    از مصاحبه‌ی مینو صابری شروع شد. یه‌ چیزایی قبلا ضبط و پخش شده بود و حتما هم شماها خیلیاتون حداقل چندتاییشو شنیده‌ین، اما حتما خیلیاش هم بود که ضبط نشده بود، جایی نبود و داشت از بین می‌رفت.
به‌واسطه‌ی مینوی عزیز تماس گرفتم که صحبت کنیم و بشه راهی پیدا کرد واسه ضبط. انتظار زیادی نداشت؛ فقط ضبط بشه. با نسترن و علیرضای نازنین حرف زدیم و بعد پویان و بعدتر هم سپیده و حسین و چند تا دوست دیگه و هنوز خودِ مینو، که هر کاری نیاز شد بکنیم، تهیه‌کننده پیدا کنیم، دنبال مجوز بریم، نوازنده پیدا کنیم، و هر کار کوچیک و بزرگ که لازم باشه؛ وقت بذاریم و اگه نیاز شد پول؛ و حوصله کنیم؛ و اگه نشد مجوز بگیریم، اگه استودیویی قبول نکرد، همین‌جا خودمون ضبطشون کنیم که ضبط شن،‌ که بمونن؛ و همه مایه گذاشتن تا بعدتر که پویان با چمن‌آراها صحبت کرد و استقبال کردن و کلا شد که به اونا بسپریمش. اما هنوز همه پی‌گیر بودن که اگه هنوزم به مشکلی خورد دوباره راه دیگه‌ای بریم یا راه خودمونو تا همین‌روزا که گفتند کارهاش تموم شده.
آلبوم این هفته درمیاد؛ یک‌شنبه تو بزرگ‌داشت مرتضی احمدی. از همه ممنون. می‌دونم که به همه‌ی اون‌کارهایی که کردیم ارزیده.

با «ویگن» در آستانۀ حسینیه!

چهارم آبان‌ماه امسال مصادف بود با سالگرد درگذشت «ویگن». یادم آمد عصر آن‌روز را در آن سال‌های دور، که به آنی در محلۀ ارمنی‌نشین خیابان «نادر شاه»، صدا به صدا پیچید که: «ویگن آمده عکاسی، عکس بندازه».

به‌چشم به‌هم زدنی، از محله و کوچه ـ خیابان‌های اطراف، هر کس که نای رفتن داشت و پای دویدن، جلوی عکاسخانۀ روبروی پمپ‌بنزین آمد و جمعیتی فراهم شد و از پیاده‌رو به خیابان سرریز شد و راه بند آمد.ویگن بیرون که آمد. لبخندی شاد و صمیمی بر لب داشت و موهای سیاه پرپشت و براق، و کت‌شلواری سفید ـ طوسی برتن و پاپیونی بر گردن. جمعیت موج برداشت به جلو. بزرگترها با: «بارو ویگن!». جوانترها به: «ویگن‌جان! کز شادنک سیروم». و ما ده ـ دوازده ساله‌های قد و نیم‌قد، همان جلو، با گردن‌های لاغر و به بالا کشیده‌شده‌امان، که او قد و بالایی بلند داشت. «ویگن» اما، مهربان و با نگاهی قدرشناس: «مرسی. شنورآ گالم».
با لبخنده‌‌ای شاد و صمیمی بر لب، به این و آنی در میان جمعیت سر تکان داد. پا سست کرد و لختی ایستاد. در حالتی از حجب نگاهش به پایین افتاد. درست همانجا که من ایستاده بودم. نگاه گرم و مهربانش در نگاه مبهوت و خیرۀ من نشست. از بلاتکلیفی بود انگار که دست بزرگش را از قلاب دستانش باز کرد و انگشتان بلندش را توی موهای سرم دواند.
زیاد طول نکشید. قدم از قدم که برداشت، در انبوهی مردم شکاف افتاد. جماعت کنار کشید و کوچه داد تا ویگن بگذرد. راه افتاد و من دیدم که کفش‌هایش هم سفید شیری رنگ است. دومین قدم را که برداشت، انگشتان و دستش از موهای سرم جدا شد.
من دنبال جمعیت نرفتم. همانجا ایستادم و دستم را روی سر و موهایم گذاشتم.
فردای همان‌روز از مدرسه که برمی‌گشتیم، عکسش با همان نگاه نجیب و لبخند مهربان، و با کت و پیراهن و پاپیون، در قابی، بر بلندای ویترینی که عکاسخانه رو به خیابان داشت، بر بالای همۀ عکس‌های دیگر نشسته بود...
این که می‌گویم، نقل سی و هفت هشت سال پیش است. سالها می‌گذشت. ما قد می‌کشیدیم و محلۀ «نادر شاه» تغییر می‌کرد. در و دکان‌های بر خیابانش هم. ولی آن عکس از «ویگن»، همیشه و همواره، در همان‌جایی که بود، همان‌طور می‌ماند و ماند.

سالی پیش، پس از این‌همه سالها که گذشت، گذرم افتاد به آنجا. خیلی بسیار فراوان چیزها! در همین چند سال عوض شده و تغییر پیدا کرده بود. کمترینش همین «نادر شاه»، که ‌جایش «میرزای شیرازی» نشسته بود. و عجیب‌ترینش شاید، همان عکاسخانۀ روبروی پمپ‌بنزین، که حالا شده بود «حسینیه!». با پارچه‌نوشته‌ای به خط نستعلیق شکسته: «نگار من حسینه، بهار من حسینه». خیمه و بیرق اسلام، در قلب محلۀ ارامنه!
یک‌چیز اما هنوز همان بود، که بود. باورم نمی‌شد. عکس «ویگن»، بر بلندای قاب و ویترین عکاسخانۀ سابق! انگار گوشۀ پردۀ خیمه را بالا زده بود و از زیر پرچم حسینیه نگاه می‌کرد. همانطور نجیب و ساکت. ایستادم. خودش بود. همان عکسی که از توی قاب، تمام آن سالهای قد کشیدن ما را به تماشا نشسته بود.
نگاهم می‌کرد. همچنان جوان، و با همان موهای پرپشت سیاه و براق. با همان نگاه مهربان انگار می‌گفت: «پیر شده‌ای پسر. موها را بدجور سفید کرده‌ای.»
نگاهش کردم. آمدم بگویم: «پیر و مو سفید که هیچ، گم و گور و غریب هم شده‌ام.»، ولی زبانم نگشت و بغض نگذاشت. خودم را جمع کرد و گفتم: «بارو ویگن‌جان».
صدای ترافیک و همهمۀ خیابان زیاد بود. گمان نکنم شنید. چیزی نگفت. فقط نگاه می‌کرد.

* * *

از سایتhttp://www.parand.se))

----------------------------------

و بشنوید:

 

سنه‌ده قالماز (برای خسرو)

آخ‌جون