امضا

     این عطر

     که به تن می‌زنی

     موسیقی سیالی‌ست

     امضای شخصی‌ات

     جعل‌نشدنی

 

 

 

                   نزار قبانی

                   بلاگصاب

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی؟

بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به‌بهانه‌ی تطاول

که به حلقه-‌حلقه زلف‌ات نکند درازدستی

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کُشتی

ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کسی از خرابه‌ی دل نگرفته باج هرگز

تو بر آن خراج بستی و به‌سلطنت نشستی

به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی

که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی

به‌کمال‌عجز گفتم که به لب رسید جانم

ز غرور ناز گفتی که: مگر هنوز هستی!؟

ز طواف کعبه بگذر تو که حق نمی‌شناسی

به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

تو که ترک سر نگفتی ز پی‌اش چگونه رفتی!؟

تو که نقد جان ندادی ز غم‌اش چگونه رستی!؟

اگرت هوای تاج است ببوس خاک پای‌اش

که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

مگر از دهان ساقی مددی رسد وگر نه

کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی

مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی

که به صدهزار تندی ز کمند شوق جستی!

درراستای تعریف‌شدن تعریف‌نشده‌ها

                  شما زنی امروزی‌ای هستید. از طبقه‌ی متوسط و متوسط‌به‌بالا. تحصیل‌کرده. با کار و درآمدی مناسب یا با قابلیت بالقوه‌ی کار کردن و کسب درآمدی که کفاف یک زندگی معمول را بدهد. با مردی ازدواج کرده‌اید که خودتان انتخاب‌اش کرده‌اید، عاشق‌اش بوده‌اید یا دوست‌اش داشته‌اید؛ زندگی خوبی با هم داشته‌اید، همسرتان ظلمی به شما نکرده‌، با کس دیگری نبوده، از او همیشه احترام دیده‌اید و همه‌ی این‌ها. حالا –یک‌باره یا به‌طور تدریجی- بعد از هر مدت زندگی با هم، مشترکا به این نتیجه می‌رسید که ادامه‌ی ازدواج به‌هردلیل به نفع هیچ‌یک نیست و جدایی را ترجیح می‌دهید. یک‌ بار دیگر مرور کنیم: شما زنی از سطح پایین‌تر اجتماع نیستید که به‌زور/نادل‌خواه شوهر داده‌شده/کرده باشد، جوانی را پای مردی زورگو هدر داده و شکسته و نابود شده باشد و حالا خود را کاملا بی‌مصرف، بی‌هدف‌و‌خاصیت،‌ ناکارآمد و ناتوان از همه‌چیز ازجمله کارکردن و اداره‌ی زندگی‌‌ای مستقل بداند؛ شما بالغانه انتخاب و ازدواج کرده‌اید، از خوشی‌ها و سختی‌های زندگی مشترک به‌یک‌میزان برخوردار شده‌اید، شوهرتان کم‌تر از شما برای این زندگی مایه نگذاشته و حالا هم بالغانه و باتوافق قصد جدایی دارید و اضافه‌بر‌این، قرار است همه‌ی اموال زندگی مشترکتان را هم به‌یک‌نسبت تقسیم کنید؛ آیا گرفتن مهریه را حق خود می‌دانید؟

لطفا از این که قانون این حق را به شما داده صحبت نکنید، چون شما موارد بسیاری از همان قانون را درست نمی‌دانید؛ حرف فقط، حرف دل خود شماست -این که این پول را –که اسم آن "مهر"یه است- به‌ چه‌عنوان از شوهرتان طلب می‌کنید؟


در ازمنه‌ی ماضی، ژول داسن [ل: جولز داسین]،‌استاذ الفلم‌الاسود (مشهور فی‌ ای ‌بلد بالریفیفی) فلیمی تدارک دید اسمُهُ: سبت، کَلّا (یعنی که یک‌شنبه‌روزگان، هرگز) باشتراکِ بانو میلینا میرکوری -که ضعیف‌النفس صنمی را می‌بازی‌اید در آن (یعنی که خود را قمار می‌کرد که او را به‌دست آورد؛ ور که او را قمار می‌کرد [که] خود را به‌دست آورد). ژول داسن،‌ در آن‌ اثناء بنده‌ی نیک خدای، مانوس هاجیداکیس را تکلیف کرد بر وظیفه‌ی انشاء الحان آن همم ورزد و این مانوس،‌ مربا و مربی ِمکتب غنی موسقی جدید یونان‌زمین، نغمه‌ای خوش انشاء کرد بر صوتِ بانو‌اول میلینا [ک: الامراة الاول والاخره]. این نغمه چندان مقبول افتاد که فی سنه‌ای، ‌آلافِ اهل موسقی به کفر آن پرداختند؛ و منظور از کفر آن باشد که نغمه‌ای قدیم را به‌طریقی جدید باز برخوانند (و کفر را معنی دراصل، پوشش بوده و در این باب [بدان جهت] کفر [گفته] آمده که هر نسخه‌ی جدید، پرده‌ای است بر صوت و موسقی نسخه‌ی قدیم –حتی که نغمه درجوهر هنوز همان باشد).
...و غرض از رقم این سطور آن بوده باشد که این سنه که نصف‌القرنی از مجموع‌کردنِ این لحن شده و هنوز، حتی کماکان در این عصر جدید، از کانِ آن، جوهرها مستخرج است، ذکری رفته باشد مر عبد صالح خدا، سیدنا هاجیداکیس علیه ‌الرحمة و العافیه فی العالم الاخری؛ باشد که بر هر قرائت این، سیئه‌ای از او کفر شود و استماع هر کفرش، کفرانِ کفر او گردد.

راقم این سطور بغیر از نسخه‌ی بانو‌میلینا که در طریقی بسیار ‌خاصه با اتمسفر فلیم درتطابق است، آنِ بانو موسکوری و آقای بیلی ون و نسخه‌ی انجلیسی کوردت‌ها را نیز موافق طبع دانسته و مضافا به‌حضور اهل طرب، آخرین نسخه‌ی طرب‌انگیز آن نیز معرفی می‌گردد. ضمنا مضاف بر این‌ها، نسخه‌های متعددی نیز به‌سهولت از طریق جوریدن در مجازجای‌های موسقی و طرب قابل استحصال و استماع است.

 

اقلّ عباد-قاوالیر                      

 

بعدالتحریر: متکلمان و عموم علاقمندان به لغت فرس می‌توانند از نسخه‌ی آقای ویگن نیز محظوظ گردند.

پیراهن‌ات در باد تکان می‌خورد

این

تنها پرچمی‌ست که دوست‌اش ‌دارم

 


 

گروس عبدالملکیان

تو مرا یافتی همچون ریگ‌ای که دستی از ساحل برمی‌گیرد

همچون شی‌‌ء‌ای غریب و گم‌شده که کسی کاربردش را نمی‌داند

همچون جلبک روی سُدس‌یاب‌ای که جزر و مد به خشکی می‌رساند

همچون مه‌ای پشت پنجره که می‌خواهد وارد آشیانه شود

همچون آشفتگی یک اتاق مهمان‌خانه که کسی مرتب نکرده

روزی پس از مستی در زباله‌های چرب یک مهمانی

مسافری بدون بلیط که روی پله‌ی قطار نشسته

جوی‌ای در کشتزارشان که ده‌نشینان ِ بدذات منحرف کرده‌اند

حیوان‌ای جنگلی که میان چراغ خودروها به دام افتاده

همچون شب‌گردی رنگ‌پریده که بی‌گاه به خانه برمی‌گردد

همچون رویایی به‌یادمانده در سایه‌ی تاریک زندان‌ها

همچون هراس پرنده‌ای که در خانه سرگردان شده

همچون انگشت عاشق‌ای که جای کبود انگشتر رسوایش کرده

اتومبیلی که در میان یک زمین خاکی رها شده

همچون پاره‌های نامه‌ای که باد در کوچه‌ پراکنده

همچون تاول روی دست که آفتاب تابستان بر جاگذاشته

همچون نگاه گم‌راه‌ای که می‌بیند گم‌راه می‌شود

همچون جامه‌دانی‌ای که برای همیشه در ایستگاه رها شده

همچون دری شاید پنجره‌ای که به‌هم می‌خورد در خانه‌ای

شیار قلب‌ای همچون شیار آذرخش ‌افکنده بر درخت‌ای

سنگ‌ای کنار جاده‌ای به‌یاد کسی یا چیزی

دردی بی‌پایان که همچون کبودی ِ زخم باقی می‌ماند

همچون در دوردست روی دریا سوت بیهوده‌ی یک کشتی

همچون مدت‌ها در گوشت خاطره‌ای از خنجری

همچون اسبی فراری که آب کثیف برکه‌ای را می‌نوشد

همچون‌ بالین‌ای ویران از شبی پرکابوس

همچون توهین‌ای به خورشید با چشمان‌ای برق‌زده

خشم از تماشای این که هیچ چیز زیر آسمان دگرگون نشده

تو مرا در شب یافتی همچون واژه‌ای جبران‌ناپذیر

همچون ول‌گردی که از خستگی در طویله‌ای خفته

همچون سگ‌ای که قلاده‌ی سگ دیگری را به گردن آویخته

مردِ روزهای پیشین سرشار از خشم و هیاهوی بیهوده

 

 

 

 

            

                    لویی آراگون

                    تینوش نظم‌جو