وقتی آباسی، خدای خدایان، انسان را خلق کرد او را از زندگی بر روی زمین برحذر داشت. چون فکر میکرد که شاید انسان همپایهی خود او شود. ولی زن او، آتائی گفت: بگذار ببینیم که سرانجام این کار به کجا خواهد کشید؟
ازاینرو خدا به انسان اجازه داد که بر روی زمین زندگی کند ولی به او گفت که اجازه ندارد خوراکش را خودش تهیه کند! انسانها مجبور بودند غذا را در آسمان با آباسی بخورند. وقت غذا زنگی بهصدا درمیآمد و آنها به آسمان میرفتند. همچنین خدا به انسانها گفت که آنها اجازه ندارند بهصورت زنوشوهر با هم زندگی کنند و صاحب فرزند شوند. زیرا اینکار باعث خواهد شد که آنها خدا را فراموش کنند!
مرد فرمان خدا را اطاعت کرد ولی زن نافرمانی کرد و در زمین شروع به زراعت کرد و غذایش را خودش تهیه نمود. مرد دید غذایی که زن درست میکند لذیذتر و شیرینتر از غذای آسمانی است! پس مرد هم خدا را فراموش کرد و با زن شروع به کشتوزرع کردند و غذا را خودشان فراهم آورند و با یکدیگر زن و شوهر شدند.
یک روز خدا-آباسی از مرد احوال زن را پرسید. مرد گفت که او مریض است. ولی مرد زن را پنهان کرده بود چون زن حامله شده بود و مرد نمیخواست خدا آن را بداند. زن نخست پسری بهدنیا آورد و بعد از آن دختری زائید.
ولی آباسی از همهچیز آگاه بود. آباسی زنش آتائی را صدا زد و آنچه را که در زمین اتفاق افتاده بود به او نشان داد و گفت: من حق داشتم نگران باشم؛ انسان مرا از یاد برده است. ولی آتائی گفت: آنها هرگز نخواند توانست که همسان تو باشند!
ازاینرو آتائی مرگ را به زمین فرستاد و او مرد و زناش را کشت و باعث بهوجود آمدن ناسازگاری و نفاق میان فرزندان آنها شد.
از کتاب
آفریقا، افسانههای آفرینش
یولی بایر
ژ. آ. صدیقی